خاطره - صدای پای دوست

   

 13فروردین سال 1387.عمره دانشجویی دانشگاه تهران:

اندر اعمال شاقه ی وهابیت:

هواپیما دیگه داشت می رسید بالای شهر مدینه, چشمامو گرد کردم شاید بتونم از بالا، گنبد و بارگاه پیامبر رو ببینم. توی تاریکی شب چراغهای شهر مثل ستاره می درخشیدند، ولی چشمام دنبال یه جایی مگشت که که تاریک و بی نور باشه؛ آخه شنیده بودم شبها، بقیع تاریکه؛ هر چی بیشتر تلاش کردم کمتر تونستم پیدا کنم. دیگه هواپیما داشت می نشست، انگار توی ذوقم خورده بود ولی به روی دلم نیاوردم، به خودم گفتم حالا که چیزی نشده بابا، چمدونا رو که گذاشتم تو هتل د برو که رفتی.

حال عجیبی داشتم؛ کمی هم استرس  شاید پیش خودت بگی استرس برای چی مگه امتحانه؟! ولی باور کن از امتحان دادنم سخت تر بود، اصلا فرق داشت. همیشه نام پیامبر برام با مهربونی گره خورده بود ولی اینبار انگار هیبت حضور پیامبر وجودم را گرفته بود... اصلا بی خیال داشتم چی میگفتم؟

 آهان فکر می کردم اونجا مثل مشهدالرضای خودمونه که بتونم یه جوری چمدونا رو حواله کنمو جیم شم تا زودتر برم پیش آقام رضا. ساعت به وقت محلی 30/1 بامداد بود. از بس که تو مسیر فرودگاهو توی فرودگاه مهرآباد تحویلم گرفته بودن یه جورایی توهم برم داشته بود که آره. ولی چشمتون روز بد نبینه هرچی توی ایران بالا رفته بودیم تو فرودگاه مدینه اومدیم پائین. می پرسی چه طور ؟ گوش کن تا برات بگم:

وقتی رسیدیم فرودگاه کلاغ پرنمی زد ما بودیمو مامورای فرودگاه، همه بچه ها با سرعت به سمت لاین های خروجی رفتن ولی هیچ کس نتونست بیرون بره،مسئولای کاروان بمون گفتن روی صندلی ها بشینید تا کارای قانونی گذرنامه طی بشه. بگذریم ازاینکه تعداد صندلیا خیلی کمتر از بچه ها بود. تعدادی از بچه ها که خسته بودن روی صندلیا نشستن، تعدادی شونم همون اطراف ایستادن بعضیا هم با همدیگه می گفتنو می خندیدن، مسئولای کاروانم که معلوم بود کلافه شدن با هم پچ پچ می کردن منم که دل تو دلم نبود یکم می رفتم پیش بچه ها یکم می اومدم نزدیک مسئولا ببینم از حرفاشون چیزی دسگیرم میشه یا نه؛ یه ساعتی به همین منوال گذشت تا اینکه یه هواپیمای دیگه ای نشست. اگه اشتباه نکنم از کشور ترکیه بودن با ورود اونا مجبور شدن ما رو رد کنن بریم ولی چون هنوزم دلشون به اندازه کافی خنک نشده بود، بازی دیگه ای رو شروع کردن: کلی تقلا کردن تا چند تا دوربین جور کردنو اونا رو روی میزهای کنار لاینهای خروجی نصب کردن ،طوری که هر نفری که می خواست رد بشه عکسشو بگیرن؛ خنده دار تر اینکه اثر انگشتامونو هم برداشتند اونم نه یکی نه دو تا . حدس بزن ؟ اگه بگم باور نمی کنی هر 10تا انگشتامونو!!!. فکر کنم همه بچه ها مثل من خدا رو به خاطر نداشتن انگشتای بیشتر شکر می کردند.بالاخره مراسم ویژه پذیرایی از زائرین ایرانی بعد از دو ساعت تموم شد،ولی بازم شک داشتیم که میتونیم یه نفس راحت بکشیم یا نه، نزدیکای اذون صبح بود که برات آزادی ما رو دادن.

 نا گفته نمونه توی مسجدالنبی و اطراف بقیع هر وقت وهابی ها رو می دیدیم به یاد مامورای فرودگاه می افتادیم که هم به لحاظ ظاهری شباهت زیادی به اینا داشتن هم در وظیفه! که اگه اشتباه نکرده باشم،  ادب کردن ایرانی های مشرک بود! .اونم با اعمال شاقه!!!!.

 



نویسنده » معصومه » ساعت 6:54 عصر روز یکشنبه 89 تیر 13